94.1.19
دوسال پیش من و بابات این موقع ها روزارو میشماردیم که تورو بغل بگیریم برامون مهم نبود کیا از اومدن تو ناراحتن یاخوشحال ...مهم این بود که من و بابات عاشق تو بودیم و هستیم ...میدونی چیه دخترم؟؟ بابات ازم میخواد تو وبلاگت فقط خاطره خوب بنویسم اما کدوم خاطره خوب؟؟؟؟؟ ذهنم پر روزهای بد هسش و اینا اونقدر تکرار شد تا روحمو تسخیر کرد آرزوم این بود فردا تولدتو با آرامش و با خوشبختی جشن بگیرم اما همه چی برا من فقط آرزو شده ...اون روز بابات میگه یادته جشن دندونی آیشینو با دعوا گرفتیم....اره من همه چی یادمه میدونم برا زندگی خودم این من نیستم که باید تصمیم بگیرم باید با خونوادت مشورت کنی تا اگه اونا صلاح دونستن من برا دخترم جشن دندونی یا تولد یا ......
نویسنده :
مهناز
19:57